فیلتر و میلتر
یکی بود، یکی نبود. در سرزمینی نه چندان دور یک آقا فیله و یک خانوم میله زندگی میکردند. با خانوم میله که تا آخر داستان کاری نداریم، چون ممکن است خیلیها دچار حرکات غیرقابل پیشبینی و منشوری شده و عنان کار از دست مسئولان امر خارج گردد. پس بر میگردیم به آقا فیله خودمان.
این آقا فیلهی ما خیلی گنده تشریف داشت و هی در معابر پر رفت و آمد مردم راه میرفت و کار خرابی میکرد. مردم هم هی کار خرابیهای این بنده خدا را جمع آوری و خیابانها و معابرشان را با ابزارهای مختلفی مثل فیل شکن تمیز میکردند ولی این فیل قصه ما هی شماره دو میکرد روی این معابر عمومی و پر رفت و آمد. همین قضیه باعث شد که مردم شهر به این فیل لقب فیلتِر را بدهند. فیلتِر قصه ما چون فیل کثیفی بود و نمیخواست جای پایش از جلوی چشم مردم جمع شود میرفت و ابزارهای فیل شکن مردم را قلع و قمع میکرد. از آن طرف هم مردم هی میرفتند ابزارهای جدید مقابله با آن را تهیه میکردند و هی آقا فیله را دور میزدند.
خلاصه نه فیل قصه ما کوتاه میآمد نه مردم شهر. سالها به همین منوال گذشت و هرچه آقا فیله فعالیتش را بیشترگسترش میداد، مردم هم بیشتر تلاششان را برای مقابله با آن افزایش میدادند. یک روز از این روزها که هوا حسابی ابری شده بود و باران به شدت در حال باریدن بود، آقا فیله روی کار خرابی خودش لیز خورد و بعد از چند متر هوا رفتن که نمیدونیم تا کجا رفت، چنان خورد زمین که دماغش به خاک مالیده شد.
قصه ما به سر رسید، آقا فیله سالم به مقصد نرسید، مردم هم ریختند بیرون حرکات موزون انجام دادند!