اجی مجی لا ترجی
یکی بود یکی نبود. در آن دور دورا حدود 40 هزار کیلومتر آن طرفتر شهری بود که مردمانش به خوبی و خوشی روزگار میگذراندند. در این شهر مردم از تمامی تکنولوژیهای روز دنیا برخوردار بودند و تمام کارهای روزمره خودشان را قانونمند و با نظم انجام میدادند. لذت استفاده از تکنولوژی و نظم و ترتیب در تمامی کارها آنقدر برایشان عادی شده بود که ثانیهای را بدون این امکانات متصور نبودند.
روزی از روزها جادوگری سوار بر چوب پرندهاش به این شهر آمد. زرق و برق شهر چشم جادوگر را کور کرده بود تا جایی که تصمیم گرفت در این شهر بماند، ولی یک مشکل بزرگی جلوی پایش بود، جادوگر نمیتوانست در میان جمعی که از جنس خودش نیستند به راحتی زندگی کند و به کارهای سابقش ادامه دهد. در نتیجه تصمیم گرفت کار فرهنگی و اجتماعی روی مردم این شهر انجام دهد و چون این کارها هزینهبر بود و آهی هم در بساط نداشت، تصمیم گرفت در کنار کار فرهنگی و اجتماعی، به کار اقتصادی نیز دست بزند.
جادوگر قصه ما با شناسایی افراد معدودی که در این شهر مهاجر بودند، با انجام کار فرهنگی و اجتماعی روی مخ آنها و گذاشتن میتینگهای متعدد، آنها را ترغیب کرد که دنبالهرو برنامههای یک ساله جناب جادوگر شوند.
یک سالی گذشت. در این یک سال جناب جادوگر در راستای نیل به فعالیتهای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی خود و حمایتهای دنبالهروهایش، با مافیایی که درست کرده بود، یکی یکی از آپشنهای خودروها کم و خودروها را روز به روز شبیه جاروی پرنده خودش کرد و گرانتر فروخت تا مردم به تدریج به تغییرات به وجود آمده عادت کنند. همچنین با درآمد ناشی از سود خودروسازی، تمامی تولیدکنندگان البسه را نیز خرید و به دستور وی تمام خیاطان به مرور زمان البسههای شاد مردم را هر روز گشادتر و مشکیتر طراحی و میدوختند تا اینکه سرانجام تنها لباسی که در فروشگاههای لباس عرضه میشد شال مشکی جادوگری بود و بس. این روال در تمامی زندگی مردم اعمال شد تا همهی مردم بر اساس روش و خواسته جادوگر زندگی کنند و روز به روز از تکنولوژیهایی مثل خودروهای با کیفیت، کامپیوتر، اینترنت، موبایل و ... دور شوند. این کار آن قدر ادامه پیدا کرد که تمامی موارد ذکر شده از زندگی مردم حذف شد تا مردم به طور کامل از دنیای بیرونی خود بیخبر باشند، در عوض جادوگر تمامی این امکانات را به نفع خودش مصادره کرد.
جادوگر قصه ما بعد از این که دید اوضاع کاملا بر وفق مراد شده است، برای سایر جادوگرها یک پیغام فرستاد و آنها را به این شهر دعوت کرد. جادوگرهای دعوت شده که متحیر از امکانات جناب جادوگر شده بودند تصمیم گرفتند همان جا بمانند و از امکاناتی که از مردم شهر گرفته شده بود استفاده کرده و حالش را ببرند.
اکنون چند دهه از آن زمان میگذرد و مردم شهر به همراه فرزندان، نوهها، نتیجهها، نبیرهها و ندیدهها همچنان جارو سوار میشوند و شنل سیاه جادوگری بر تن میکنند و در میتینگهای جادوگران به شکل فعال شرکت میکنند.
نتیجه اخلاقی برای جادوگرها: بخورید، بیاشامید، ولی شورش را در نیاورید!
نتیجه اخلاقی برای مردم شهر: شاید برای شما دنیا دو روز باشد ولی برای نسلهای بعد از شما هزاران سال خواهد بود. پس کاری کنید که آیندگان به شما و جد و آبادتان سلام گرم و صمیمی خودشان را نرسانند!